ز بامی که برخواست
محمدی نژاد، يكشنبه ، ۰۲ آذر ۹۹ ، ۰۳:۲۷
پسرک؛ کَفترباز حرفه ای بود
اِنقدر حرفه ای که از چندتا روستاهای اطراف کبوترهای غریبه رو جلد بوم خودش میکرد و با تله میگرفتتشون
یه روز که یکی از این کبوترهای غریبه و راه گم کرده رو گرفته بود صاحبش با پرس و جو فهمیده بود پیش پسرکِ کفترباز هست
وقتی پسرک از ترس باباش داشت کبوتر رو بهش پس میداد گفت:"حاجی پرهاشو بزن تا نره جای دیگه"
صاحب کبوتر که عمری کارش این بود به کبوتر نگاهی کرد و گفت: "کبوتری که یه بار از بامت بپره حتی اگه به زور پرهاشو بزنی باز میپره میره، زیاد بهش دل نبند"
بعدش زیر لب آهسته گفت "اما دل این چیزا حالیش نمیشه"
اینارو گفت و بغض کرد!!
...
|مجموعه داستان های سَبُک مغز|
.
.
🎧 🎶 غمت در نهان خانه ی دل نشیند ...
عالی 😍😍
چقدر به دل میشینه حرفات
سیگاااااااار؟؟؟؟؟؟؟
زیبا بود
یکی هست که میداند. همین نزدیکیها. کاش منتظر او باشیم.
نوشته های شما حتما باارزش هستند. اما من حرفم اینه اگه یه نفر ...