سَبُک مغز
بعد از ظهر تابستان
دست فروشی می کردم
هوا هم گرم بود
توی کوچه همه بچه ها بادکنک داشتند ...جز من!
نشستم
چشمهایم را بستم
تصور کردم یک بادکنک قرمز در دستم
"چقدر زیباست"
نخش رو گرفتم
دویدم
همه ی بچه ها مبهوت قرمزی بادکنک من
بادکنک هایشان یاد شان رفت
باد بردشان
حالا من بادکنک داشتم
و هیچ کس نداشت..!!
دنیا چه زود عوض می شود
دستی شونه ام رو لمس کرد
یهو به خودم اومدم
خواهرم بود
و دوباره همه بادکنک داشتند جز من...!
از آن روز همیشه می نشستم و بادکنک تجسم می کردم
یکی ، دوتا ،سه تا...
گاهی انقدر زیاد میشد
که مرا پرواز میداد
از روی خانه ها میگذشتم
پسری بستنی میخورد
همان دم که میخواستم دستم بستی بود
دختری عروسک داشت
من برزگترین عروسک دنیا را در دستم اراده میکردم
حس میکردم خدایم
مادرم میگفت خدا هر آنچه اراده کند آن دم حاضر میشود
مثل من...!
جالب است، تصور کن
" خدایِ فقیرِ فال فروش!! "
آنروز گذشت
و فرداهایش
و من هر روز با بادکنک های مغزم، پرواز میکردم
مرا صدا کردند "سَبُک مغز" ...
حالا تو را
هر روز تجسم میکنم
هر لحظه که اراده کنم
یادت که هست من "خدایِ سَبُک مغزِ فال فروشم"
|محمدی نژاد|
تابستان90
عالی 😍😍
چقدر به دل میشینه حرفات
سیگاااااااار؟؟؟؟؟؟؟
زیبا بود
یکی هست که میداند. همین نزدیکیها. کاش منتظر او باشیم.
نوشته های شما حتما باارزش هستند. اما من حرفم اینه اگه یه نفر ...