هایال

آزادی

محمدی نژاد، دوشنبه ، ۰۱ مهر ۹۸ ، ۰۲:۵۵

موقع خواب بود

سرشو از میله های زندون آورد بیرون

پرسید "نامه ی من نرسید؟"

زندانبان اِنقدر به فکر فرو رفته بود که به اشتباه به جای پوتین، داشت واکسو میزد به مچِ دستش،

مشخص بود چند دقیقه ای تو این حاله، چون انگشت شستش به کل سیاه شده بود طوری که اصلا دیده نمیشد

دوباره پرسید "هِی!، نامه ی من نرسید؟"

زندانبان که بیش از دو متر باهاش فاصله نداشت یهو به خودش اومد و هِن هِن کنان گفت "  رسیده، فردا با طلوع خورشید، آزادی"

یه زندونِ کوچیکِ قدیمیِ نمور، وسط یه بیابون که تا کیلومترها کسی زندگی نمیکرد

تنها یک زندان، یک زندانی و یک زندانبان

هم زندانی و هم زندانبان تا صبح خوابشون نبرد؛

زندانی دلتنگ همسر و فرزندش بود و به هزار آرزویی که بیرون داشت فکر میکرد

و زندانبان .....

اما زندانبان تمام فکرش این بود که بعد از رفتن زندانی، برای چه کسی زندانبان خواهد بود؟

سالها صبح پا میشد یونفرم و پویتین هاشو (که هرشب واکسشون میزد) رو میپوشید کلاهشو میزاشت سرش ؛ با حالت احترام دستش رو کنار شقیقه هاش نگه میداشت و پرچم رنگ و رو رفته جلوی زندان رو بالا میکشید بعدش از تنها زندانیِ داخلِ تنها سلولِ زندان، بازدید میکرد 

آخر سر هم درِ زندانو باز میذاشتو و دو نفری خارج از سلول صبحونه میخوردن

و ظهر و شب نیز  ..........

هر دو تو فکر،  غرق بودن که نور باریک خورشید از تنها پنجره کوچیک زندان، فضا رو روشن کرد

با دیدن نور خورشید قلبشون شروع به تپش کرد یکی از سر خوشحالی و یکی از سر ناراحتی

آخر خط بود، دیگه صبح شده بود

زندانبان بلند شد جایش را مرتب کرد یونیفرمش را پوشید، پوتینها را پا کرد، رفت برای رژه صبحگاهی، با احترام پرچم را بالا کشید

برگشت درِ سلول زندانی رو باز کرد و از روی یه کاغذ شروع کرد به خوندن " به موجب این حکم...... .. .. تو آزادی،.. . .. خداوند نگهدارت باشد"

(جمله آخر رو از خودش گفت داخل نامه نبود!)

زندونی که از دیشب وسایلش رو آماده کرده بود با زندانبان دست داد و سریع رفت تا از آزادیش لذت ببرد!

زندانبان زل زده بود به امتداد مسیر زندانی اش که دیگر نبود

از فردا تنهاخواهد شد؛ زندانبانی که زندانی ندارد !!

ترسِ تلخی با این فکر تمام وجودش رو احاطه کرد

هرگز به این فکر نکرده بود که زندانی روزی آزاد خواهد شد

دلش برای زندانی شور میزد، آدم است دیگر گاهی حماقتش دلیل ندارد!

با رفتن زندانی نه زندان دیگر معنی داشت و نه زندانبان

سکوت در داخل زندانِ نیمه تاریک جولان میداد صدای نفس هایش را میشنید

خوب که فکر کرد فهمید در طول این سالها او نیز همراه زندانی از همین زندان چند متری خارج نشده؛ هر آنچه زندانی خورده او نیز خورده ، گاهی او حرف زده گاهی خودش،

تنها تفاوتشان در چند تا میله فلزی بود که زندان را به دوقسمت تقسیم میکرد که در نیمه اش زندانی ودر نیمه دیگر زندانبان زندگی میکرد

زندانبان بی آنکه بداند خودش نیز زندانی بود اما برای او هرگز حکم آزادی درکار نبود!

بعد از چند دقیقه بلند شد،انگار تصمیمشو گرفته بود

کلاهشو از سرش برداشت و یونیفرم زندانبانی را درآورد، لباس مخصوص زندانی را پوشید

داخل سلول شد دستشو از لای میله ها دراز کرد و از بیرون قفلش کرد و کلیدش را دو متر آن طرف تر پرتاب کرد

وسط سلول دراز کشید، چماشو بست و ....!

.

|محمدی نژاد|از مجموعه داستانهای سبُک مغز|

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">